04 آذر 1403
محمود در یک روز ابری وکسل کننده روی تاب مورد علاقه اش نشسته بود و داشت خاطرات شاد گذشته را مرور میکرد زمانی شیما رفیق ویار شفیقش بود وهمیشه در تاب بغل دستش می نشست واز آرزو های طولانی مدت خود می گفتند از اینکه لحظهای نمیتوانند همدیگر را تنها بگذارند… بیشتر »
نظر دهید »