#از این به_بعد
تقدیم به کودکان زجر کشیده دنیا خصوصا کودکان غزه
یکی بود یکی نبود تو این دنیای رنگارنگ و قشنگ خدای مهربان بودکه موقع سحر مهر ومحبت تقسیم می کرد.
صبح خروس خون بابا زبل «خرگوش فرز دهکده»، تاب را با تخته چوبی تمیز و طناب محکم برای فندق بست و رفت تا دخترش تاب بازی کند و از آن لذت ببرد.
نخودی داداش فندق که دوسال ازخودش کوچکتر بود با سبد خالی پیش فندق آمد به او گفت: فندقی جون یادت میاد دیروز قول دادی بریم هویج چینی الان بریم هویج جمع کنیم؟
فندق درحالی که از تاب خوردن لذت می برد و دلش میخواست به تاب خوردن ادامه دهد گفت: نه
در این هنگام صدای مادرش را شنید که در آشپزخانه مشغول غذا درست کردن بود به او گفت: خاله ورونیکا گفته پشمالو پسر خاله ات منتظر نخودیه حبه قند مامان، نخودی رو با خودت ببر هم به داداشت بدقولی نکردی وهم بهتون خوش میگذره.
فندق با دلخوری از روی تاب جستی زد و دست نخودی را گرفت و گفت: نمی شد دیرتر بیدار می شدی حالا تا باغچه خاله ورونیکا کلی راهه، پس بدو زودتر برسیم. نخودی در حالی که چشمان مشکیش از خوشحالی برق می زد با سر اشاره کرد؛ باشه .
نخودی کوچک بود و برای همین فندق سبد را خودش گرفت که نخودی راحت تر بدود. در این هنگام نخودی پایش به سنگ گیر کرد و وسط راه زمین خورد و گریه افتاد و با گریه گفت: تو همیشه من رو اذیت می کنی من می خوام برم خونه. اصلا خودت برو پیش پشمالو من نمیام .
فندق می دونست اگر داداشش به خونه برگرده باید تنبیه بشه کمی ملایم تر شد و ناز نخودی را کشید و با زبان نرم گفت ببخش داداشی جونم بهت قول میدم که دیگه این کار رو انجام ندم.بعد رفتند برای هویج چیدن.
به قلم :زهره بیگم میراحمدی