#برهوت _خیال
“یا هو”
یاد حواس پرتیهای همیشگیاش افتاد که به خاطر شتابزدگی دوران جوانی وانجامهای کارهای بیش از حد ، یا کارت گم میکرد یا کیف. اما اکنون قدری جا افتاده تر شده به جای اینکه مثل قبل ناراحت شود و زانوی غم به بغل بگیرد، یا علی(ع) گفت و جلوی آینه رفت و غبار روزمرگی را از آینه دل و دیده پاک کرد و نگاه نافذش را در موهای جو گندمیاش انداخت که ای وای چه زود گرد پیری برچهره ام خودنمایی میکند و چقدر کار ناتمام دارم و بانگ رحیل نزدیک است. اصلاً چرا این همه سال من خودم را ندیده ام. انگار به ثانیه و کسری از ثانیه گذشته است و فقط بار سختی و مصائب، مرا این طرف وآن طرف کشانده است نه لذت زندگی را چشیده ام ونه لذت نفس کشیدن، نه بهره بردن از ریز ودرشت حلال دنیا که شعفش مرا به دور دست ها سیر دهد.
از حال و روزش معلوم بود که حال و حوصله ندارد، چند دقیقه دیگه هم جلوی آینه ایستاد و مات و مبهوت خودش را نگاه کرد چرا من این قدر اخمو عبوسم؟ چرا یک لبخند رضایتمندانه روی لبهای من نیست؟ این همه عمر، من اینطوری زندگی کردم خسته و کسل کننده، بعد آهسته گفت از این غصه خوردن هیچ مشکلی حل نمیشود، نه جوانیم برمیگردد ونه لبخند ژکوند هم رو لبام نقش میبندد پس بهتره الان فکر شناسنامه ام باشم که اگر باز دیر بجنبم کم مانده بی هویتی هم با من همراه بشود بعد یک راست رفت و پشت کامپیوترش نشست و سرچ کرد که برای گرفتن شناسنامه المثنی چه خاکی بر سرش بریزد. در همین افکار اضطرار آمیز به سر می برد انگار یکی او را ازبلندی پرتش کرد پایین، داشت فریاد میکشید و درحالی که از روی تخت افتاده بود، دست وپا می زد که صدای مامان زری رو شنید که از ته ایوان صداش میزد که پسر بلند شو دانشگاه ت دیر شده شناسنامه ت را پیدا کردم علی از خواب پرید در حالی که ضربان قلبش تند میزد و دست و پاشو گم کرده بود دنباله قطره ای آب بود تا تو حلقش بریزد شاید حالش بهتر بشود بنابراین کورمال، کورمال دستش رو به طرف لیوان کنار تخت دراز کرد ولی متوجه شد یک قطره آب هم ندارد تا گلویی تازه کند هنوز ترس از افتادن ارتفاع تو حرکات و سکناتش مشهود بود به دست و پاهاش نگاه کرد هنوز سالم است تازه یادش اومد از خستگی زیاد خوابش برده نه پرتگاهی وجودداشت ونه افتادن آنچنانی بنابراین با سرعت به اطراف نگاه کرد. یکدفعه دوید سمت آینه انگار کابوس ها جلوی چشمان از حدقه در امده اش رنگ باخته بود اثری از پیری نبود وااااای خدای من شکرت به خاطر این فرصت دوباره.
یادداشتهای :زهره بیگم میراحمدی