#خدا_می داند
در یکی از روستاهای سرسبزشمال پسری به نام صالح زندگی می کرد که نه سال داشت و از معلم دینی اش یاد گرفته بود که در کار خوب جلو دار باشد
بنابراین او هر روز صبح از پول تو جیبی خودش یک دانه نان برای بی بی معصومه خادم امامزاده میخرید و قبل از رفتن به مدرسه نان گرم رو به بی بی میداد و میرفت مدرسه از اون طرفم هم بی بی مهربان با نقلی، شکلاتی و آبنباتی لطف او را پاسخ می داد بعضی موقعها هم که بی بی از کمردرد شکایت میکرد فرصتی گیر میآورد بعد از انجام تکالیفش که فرصت بازی و تفریحش بود با دو تا از دوستای صمیمیش محمد و احمد سری به امامزاده میزند و آنجا را جارو میکردند مهرها رو جمع میکردند کتابهای قرآن و دعا را مرتب میکرد و خلاصه شده بودندیک پا خادمهای افتخاری یک روز به طور اتفاقی صالح تنهایی رفته بود پیش بی بی متوجه شد که از سقف خونه بی بی آب میاد با نگرانی گفت بی بی وقتی بارون میاد کجا میری؟ پیرزن با لبخند تلخ گفت ننه تو این وقتا یه پستوی کوچولو دارم که هنوز سالمه میرم اونجا هستم تا باران بند بیاد البته به جعفر متوالی مسجد محل گفتم گفته صبر بودجه بیاد یک فکری برات می کنیم صالح گفت اخرکس نمی داندشما همچنین اتاقکی داری چون پایین تر از اتاق واقع شده
پیرزن گفت نگران نباش ننه ولی خدا که میداند این گذشت و گذشت تا اینکه در یکی از شبهای زمستان که هوا خیلی بارانی بود نیمه شب زمین لرزهای رخ داد همه اهل خانه بیدار شدند پدردرحالی خودش برای خواندن نماز آیات آماده می کردگفت هیچی نیست بچهها یک زمین لرزه بود صالح تازه داشت دو مرتبه میرفت تو رختخواب که یک دفعه یاد شب های بارانی و پستوی(اتاقک کوچک) بی بی افتاد و اینکه بی بی میرود تو پستو والان که زلزله امده ممکن است دیگریکدفعه دلش طاقت نیاورد دوید سمت در مادرش گفت کجا داد می زد بی بی مادرش دوید وصالح نگه داشت وگفت بی بی چی ؟بعد درحالی گریه می کرد موضوع را بریده ،بریده برای پدر ومادر گفت و پدرهم بلافاصله دنبال چند تا از اهالی آبادی رفت و همگی با صالح راهی امامزاده شدندوقتی آنجارسیدند خانه پیر زن خراب شده بود وپنجره امامزاده هم شکسته بود.
در آن لحظه صالح یاد حرف بی بی افتاد که می گفت خدا میداندپسر نه ساله تو دلش گفت خدایا تو که میدانی بی بی کجاست یک نشانه به من نشان بده تا پیدایش کنم همینطور که تو همین فکرا بود چراغ قوه پدرش افتاد اون سمت دیوار متوجه روسری گل گلی بی بی شد گفت بابا اون طرف رو نگاه کن و رفتن اون طرف رو کندند و بی بی در حالی که زخمی شده بود رو پیدا کردند و او را به دهیاری ودرمانگاه روستا رسا ندن فردای اون روز وقتی صالح رفت به عیادت بیبی خانم صدای گرم بی بی معصومه شنیدکه گفت صالح مگر من به تو نگفتم خدا می داند.
به قلم :ز_میراحمدی