#تبرج_ جاهلی
دریکی از شهرهای شمالی کشور ملیحه در هوای سرد پاییزی پرده زمخت پنجره را کنار زد به دانههای بارانی که تند تند به شیشه پنجره اتاق میخورد خیره شد در همان حال چشمانش گرد شد و دستهایش برای دید بیشتر به شیشه چسبان تا بهتر ببیند مامان زری گفت:” باز چی دیدی؟ که تعجب کردی” مامان بدو تو رو خدا صحنه الان میره “مادر پایش را تند کرد و به سمت پنجره آمد ملیحه با اشاره به مادر گفت: “دختره رو دیدی با اینکه هوا سرده حاضر نیست مقنعه دور گردنش را رو سرش بزاره این یعنی: خداحافظ روسری” مامان زری گفت:” این یک مسئله اعتقادیست از یک بچه ده یا سیزده ساله چه انتظاری داری؟”
مادر در حالی که سجاده برای اذان ظهر پهن میکرد ادامه داد:” اون بچه میخواد جلب توجه کنه تا چهار نفر با سوت هورا بکشنش سمت خودشون مگه غیر از اینه"ملیحه گفت :"نه”
مادر که خیلی دوست داشت بحث رو تمامکنه کند گفت :"از این حرفا دل آشوبه میگیرم تو رو خدا ادامه نده”
ملیحه که دید خیلی تند رفته امد بوسه به صورت مادر زد و گفت:” ببخش مامان دیگه ادامه نمیدم تو دانشگاه ما خیلی بحث این چیزا میشه”
در همان هنگام صدای زنگ خانه یکسره شده بود ملیحه دوید سمت آیفون گوشی را گرفت باباعلی گفت:” تند بیایید پایین” ملیحه ومادرش خود را سریع پایین رساندند دیدن همان دختر از ناحیه بازو چاقوخورده هردو نفر بی اختیار گفتند: “کی تو رو چاقوت زده؟ “گفت :” دو تا کوچه اون طرف تر که خیلی خلوت بود دو تاجوان منو می خواستند به زور سوار ماشین کنند چون نرفتم اینطوری شد”
وقتی سوار ماشین شدیم تا دختر را برای پانسمان ببریم دختربه ملیحه گفت :"می شه مقنعه ام رو سرم کنی “ملیحه اشاره زد :"خونیه “دختر گفت:” اشکال ندارد” بعد از پانسمان وآمدن خانواده آن دختر مادر رو کرد به ملیحه وگفت :"نگفتم این بچه جو گیر شده بود ” بعد ازآن خدا حافظی کردیم وسه نفری به خانه برگشتیم ومادر درحالی داشت دست وضو می گرفت گفت :” همیشه یادت باش دین واعتقادات کمرنگ می شه ولی از بین نمی ره"وپدر با مهربانی گفت :” می دونستی همه در کمرنگ وپر رنگ کردند دین مسئول هستند “
ملیحه گفت:” اخه چرا همه ؟ پدر ادامه داد” وقتی از واژه به من چه؟ استفاده می کنند ” و ومادر گفت:” کلکم راع وکلکم مسئول… ” وپدر ادامه دادحکایت امروز ما مثل اون نابینای که جلو میره وبقیه بااینکه بینایی دارند ولی چشم می بندند” وملیحه گفت :"واین بصیرت نداشتن را به حساب بدشانسی می گذراند “و و پدر ادامه که :"می دانستید کل خانواده یک تحلیل گر اجتماعی شدیم
به قلم:میراحمدی