#تصمیم _راحله
من آن روز برعکس روزهای قبل با اینکه سختم بود ولی به صاحب کارگاه گفتم :"آقا یحیی می شه من دو ساعت زودتر برم “
صاحب کارگاه چون رو مود نبود:” غر ولندی کرد “و گفت :"که پسر حواست بکار نیست بهت گفته باشم!
من به نشانه تسلیم دستها را بالا بردم.
آقا یحیی:قهقهه ای زد گفت :” بچه کارت من رو یاد آن عراقیه تو تلویزون انداخت که زیر پوشش به یه چوب بسته بود وبالا آورده بود” من مزه پرندم ” که من الان تو همین حالم دیگه “
آقا یحیی با نگاهی چشمهاش گرد کرد وگفت: “خب تا پشیمون نشدم برو بچه” من به نشانه ی تایید سر تکان دادم واز کارگاه زدم بیرون.
سر راه پیش فرهاد رفتم” که من امشب کلاس نمیام.
فرهاد اخمها در هم کشید وگفت :"داری می پیچونی دیگه”
گفتم: ” نه “
چون نگران خواهرم راحله بودم به نشانه خداحافظی دستی برای فرهاد تکان دادم واز او جدا شدم چون قرار بود برای خواهر کوچکم خواستگار بیاد تو همین فکرها بودم که خودم را تو کوچه چند قدمی درخانه دیدم.
که باز خواهر زاده ام سلمان مثل همیشه
چهارچوب درد را گرفته بود وبالامی رفت تا من دید پرید پایین ودوید سمت اتاق مائده آمد سمت در گفت: “رضا می شه پسرم را نترسانی”
گفتم: “خب والا بچه ات از در می ره بالا من رو مآخذه می کنی “
تا توی حال رسیدم دیدم قربونش برم ته راهرو مامان اختر مشغول نماز مستحبی است حواس نبود سلام کردم صدای گرم مامان اخترم به سلام بلند شدبعد چند دقیقه نمازش تمام شد وخبر بابا مرتضی از اوگرفتم گفت :” ننه مگه نمی دونی؟ مهمون می خواد بیادرفته بنده خداشیرینی بخره” .
بلند گفتم :"راستی راحله کو ؟ هنوز نرفته، بالا شهری شده “
مائده گفت:” یک ساعت رفته تو اتاق در نمیاد “
گفتم :"چرا؟ “
مامان گفت :"خداعالمه انگار نظرش برگشته برو ببین چشه؟”
من که دنبال یک بهانه برای رفتن پیش راحله بودم
سمت سلمان رفتم و گفتم: “سلام دایی خوبی بام زی دایی رضا “
سلمان گفت:” سم دا…ای “
ناخودآگاه گفتم :” مائده!مائده!با توام میشنوی عوض گله از این واون بچه ت رو ببر گفتار درمانی “
مائده که به طرف من وسلمان هراسان امد تازه متوجه منظور من شده و از ناراحتی با انگشت سمت راستی کف دست چپ به صورت نمادین می کند
من نگاهی به مامان کردم وگفتم :"معلوم هست چی می گه؟ پانتو میم بازی می کنه!”
مادر گفت : “میگه کف دستی که مو نداره هی بکن یعنی پول ندارم برا گفتار درمانی”
بعد مادرم گفت :"من به تو چی گفته بودم سر از کجا درآوردی!”
لبم گاز گرفتم و آهسته دستم به پیشانیم زدم .
دست سلمان گرفتم گفتم” بیا بریم پیش خاله راحله ببینیم نخود چی وکشمش داره بیا نه؟ ” با انگشت به در زدم صدای گرفته بلند شد که :"در بازه”
آرام در را به داخل هل دادم دیدم راحله نگاهش را به سمت دیوار روانه کرد که چشمش به من نیفتد
گفتم:” راحله سلمان اومده از تو کمدت غغ لیلی برداره چیزی نداری بدی ؟"اشاره کردوکمد را باز کر که ” برداره”
از توکمد یک دانه شکلات میوه ای برداشتم و به سلمان دادم وفرستادمش پیش مامانش.
بعد گفتم :"راحله تو خودت گفتی بیاد خواستگاری حالا چی شده ؟ توخودت می گفتی ماشین انچنانی ومهمانی های بزرگ می خوام”
راحله در حالی چادرش تا روی چانه اش کشیده بود پایین بغض آلود گفت:” اشتباه کردم دوستم عکسش رو برام آورد من با این چهره که صورتش بر اثر تصادف غیر طبیعی شده باید زندگی کنم راستش نمی تونم به صرف اینکه ثروتمند به این زندگی تن بدم شاید مشکلات خانواده حل بشه ولی یک عمر باید خودم را برای اینکه خودم نبودم وادا درآوردم سرزنش کنم”
رضا مثل اسپند روی آتش شده بود دائم راه می رفت ومی گفت “ای دختر می دونی چکار کردی ؟ حالا چکار کنیم ؟” که صدای تلفن بلند شد رفت سمت حال که دید مامان تلفن رو برداشته که یکدفعه چهره در هم کشید وآهسته گفت “انا لله و انا الیه راجعون ” وگوشی رو گذاشت زمین بعد گفت: “بخت ما اگر بخت بود قد ما اندازه درخت بود” مائده پرید جلو که:” مگه چی شده ؟”
که مامان گفت:"فعلا دایی بزرگ خانواده داماد فوت شده وبرنامه کنسله”
راحله با شنیدن این موضوع دستها رو به نشانه شکر گذاری جلوی صورتش گرفت و آرام،آرام ذکری راتکرار می کرد.
ولی حرفهای راحله تو ذهنم مرور می کردم .نکند دوست راحله از روی حسادت این حرفها سر هم کرده باشد؟ نکند این عکس کذایی باشد وخواهرم موقعیت خوبی را از دست بده؟ و…ده ها اگر دیگر، که کلافه ام کرده بود.این کشمکش درونی باعث شدحق برادری رادر مورد خواهرم راحله بجا بیاورم .و سر از تحقیقات محلی درآورده و از همسایه های آنها شروع کردم. وبه بررسی موضوع مورد نظر پرداختم. بعد از چند شب تحقیق وپرس وجو کاشف به عمل آمد که خانواده داماد دورغ گفته بودند ومشکل صورت اون جوان جدی تر از این حرفها بود. طرف مشکل مادر زادی داشت یعنی به فرض هم راحله بامشکل او کنار هم بیاد. ممکن باز هم در نسل بعدی این مشکل تکرار شود. که تحمل آن خارج از توان راحله وحتی تمام اعضای خانواده ما است. بنابراین خانواده را درجریان ماحصل تحقیقات گذاشتم که پدرم گفت : “پسر خیر از جوانیت ببینی که اینقدر به فکر ابجی راحله ت هستی”
بنابراین طی نشستی خانواده ما از یکی از فامیل های مورد اعتمادخواهش کرد که طوری ناراحت نشوند ماجرای خواستگاری منتفی کند .
به قلم :زهره بیگم میراحمدی