#وحشت _تنهایی
در یک روزسرد پاییزی ساعت هفت صبح تو یک شهر ساحلی خوش آب وهواکه تازه مادر پرده های توری ضخیم خانه رادرآورده بود تا شکل خانه را به اصطلاح مناسب فصل سرما کند مصطفی پسر شاد وباصفای خانه با صدای سوت بلبلی دوستش می رود دم در و وبا یک ساک کوچک می اید بلافاصله ساک را داخل کمدش چپاندوبرعکس همیشه که درکمد را باز می گذاشت این بار کلید را از بالای کمدگرفت ودررا قفل کرد ومرموزانه با ترفند گل یا پوچ کلید را روانه جیبش کرد . وهرچه پدر از مصطفی پرسید:« توی ساکت چی داری،؟» مصطفی از بیان مطلب طفره رفت مادر نگران گفت :«پسر جان بابات داره سوال میکنه درست جواب بده دیگه؟” بابا با ناراحتی گغت:"اخه مگه نمی دونی گرداندن یک تیکه گوشت تو دهنش خیلی سخته» مصطفی زُل زد به قوری ورفت کنار مادر ویک چای برای خودش ریخت ویکدفعه سر کشید مادر گفت :«سوختی حُولی مگه »پیرمرد سری تکان داد وگفت :«لا اله الا الله از این بشر دوپا»محمود برای خالی نبود عریضه گفت :«مصطفی عاقل تر از این حرفهاست حتماتو ساکش کتابه بابا»
پیرمرد گفت :« الله اعلم »ادامه حرف پدررا مادر پیش دستی کرد و گفت :«شاید بچه م اهل خونه رو می خواد غافلگیر کند »در همان حین مصطفی که دید مسئله دارد بصورت شُبهه در می آید آرام کلید را بالای کمد گذاشت کتابهایش را گرفت وبه مدرسه رفت محمود از بالای کمد کلید را گرفت به یک اشاره در باز شد و ساک مشکی که باز کرد یک برگه رنگی که روش نوشته شده بود ” داداش محمود تولدت مبارک وزیرش فقط می خواستم حال دلت رو خوب کنم"روی برگه سبز هم نوشته بودکه :” ببخش که هدیه ای درخور شما نیست” وزیرش یک دستگاه پلی اشتیشن رو دید لبخندی زد وگفت :"داداشم حرف نداره چقدر به خودش سختی داده تا این رو بخره” از همان روز به بعد محمود شیوه زندگیش را تغییرداد و وادرس دفتر مشاوره را گرفت وتوصیه مشاوره روی تاب می نشست وبه جای یاد آوری خاطرات آزاردهنده گذشته شعرهای حماسی را حفظ می کرد واین رفتار به مرور زمان پسر افسرده وخمودی که تا دیروز راه اداره وخانه را سیاه وسفید می کرد بگونه ای ساخت که دیگر مثل قبل نبود کوه می رفت با همکاران جدیدش مسافرت می رفت و وقتی می آمد خانه دسته گل می خرید با داداش مصطفی یک دست پلی استیشن که نصب کرده بودند را بازی می کرد کتاب می خواند با پدرش جدول حل می کرد وبرای فراموش کردند خاطره آن نامزدی کذایی
قرار شد یا شعر حفظ کند یا در دوره ادبی آنلاین شرکت کند این موضوع باعث شد کم کم جذب دوره داستان نویسی شد وداستان “مصلحت پنهان” را که
حاصل تجربه تلخ از آشنایی دو ماهه اش با شیما بود را به رشته تحریر در آورد .
دوسال بعد وقتی جایزه ادبی را از استادش دریافت کرد در سالن آمفی تئاتر متوجه خانمی در سالن شد که صورتش را می پوشاند از دوستان شنید که او شیماست و فقط برای دیدن محمود
امده یک سال پیش براثر سانحه تصادف به این روز افتاده هرچه به محمود اسرار کردند یک لحظه با شیما صحبت کند؛ محمود در حالی می رفت گفت:"من طاقت دیدن صحنه های دلخراش را ندارم “هیچ توضیحی عمر تلف شده را برنمی گرداند.
به قلم :زهره بیگم میراحمدی