#وحشت _تنهایی
محمود در یک روز ابری وکسل کننده روی تاب مورد علاقه اش نشسته بود و داشت خاطرات شاد گذشته را مرور میکرد زمانی شیما رفیق ویار شفیقش بود وهمیشه در تاب بغل دستش می نشست واز آرزو های طولانی مدت خود می گفتند از اینکه لحظهای نمیتوانند همدیگر را تنها بگذارند یاد حرفهای امیدبخشش بیشتر دل محمود را آتش میزد بدون اینکه خود متوجه شود احساس کرد قطره ای اشک از روی چشمهایش بر روی کاپشنش چکید اول فکر کرد باران میآید ولی نه این چشمهایش بود که خیال باریدن داشت
بی هدف تا ساعتهای طولانی روی تاب نشسته بود خاطرات نه تنها او را به وجد نمی اورد بلکه سردیِ نبود شیما او را دلتنگ تر وخسته تر از قبل کرده بود از ساعت سه که از سر کار تعطیل شده بود روی تاب قرار تک نفر گذاشته بود ومانند سوهان روح ، خودش را با خاطرات بی بازگشت آزار می داد. ناگاه از صدای زمخت پیرمرد که به او گفت بابا دلواپس ت شدم معلومه کجایی؟ محمود به خودش امد ولی از عرق سرد خجالت رعشی برتنش افتاد لرزش گرفت بود بابا بُر من چند دقیقه دیگر میام بابا در حالی که می رفت گفت مامان مرضیه ت با این کارای تو دق می کند پسر شیما رفت امریکا چرا نمی خواهی قبول کنی اصلا به درک که رفت قحطی دختر نیامده اصلا به تیپ وقیافه خانواده سنتی ما نمی خورد حیف تو نیست با مدرک کارشناسی ارشدت نگران کسی هستی که بدون توجه به احساساتت همه چیز را به هم زد وغیابی طلاق گرفت ورفت. پسر فکر خودت باش چشم را رو هم بزاری چهل ساله شدی.
محمود با این حرفها تکانی به خود داد و راهیِ خانه شد. مادر با دیدن پسرش غذا را که تو ظرف آب گرم گذاشته بود تا خشک نشود از ظرف آب بیرون اورد. سفره پهن کرد وخطاب به محمود گفت دورت بگردم این معده سوراخ شد چرا این کار را با خودت می کنی تو که ناهار وشامت یکی می شود.محمود که حوصله نداشت لبخندی تلخی زد. باشد شام هم برام نگه دار بعدا می خورم.در همین حین مصطفی با ساک مشکی وارد اتاقش شد. بلند سلام کرد وارام ساک را داخل کمد چپاند وهرچه پدر از مصطفی پرسید توی ساکت چی داری،؟ مصطفی از بیان مطلب طفره رفت وبا صدای سوت بلبلی امیر دوستش، از خانه زد بیرون. بابا هم گفت معلوم نیست باز دارد چه غلطی می کند وبعد نگاهی به محمود کرد وگفت خدای ناکرده برادر بزرگتری. اون اصلا از تو حساب نمی برد.
محمود این بار واقعا خندید پدر گفت اره بخند. محمود آرام این بیت رو زمزمه کرد خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته است بدان می خندم
اما واقعادرون اون ساک چیه؟ پدر حق دارد نگران مصطفی باشد به خاطر وضعیت من داداش کوچکم کلا دارد جولان می دهد چکار کنم؟ من حتی حوصله خودم را هم ندارم چه برسد به ارشاد یک آدم جوان تر از خودم خدایا چکار کنم ؟؟ باید با دوستم مشورت کنم نه. باید با مصطفی صحبت کنم امد باهاش صحبت می کنم. اما هرچی محمود منتظر ماند مصطفی نیامد اخر هم محمود روی مبل کنار شومینه خوابش برد.
انقدر درگیری ذهنی داشت که تو خواب دید که ساک مشکی رو باز می کند و درونش موادمنفجره و یک دفعه خونه تو اتیش می سوزد. ازترس بیدار می شود
صدای اذان صبح از مناره مسجد به گوش می رسد بلند می شود برای وضو وخواب را هم پیش خودش تعبیر میکند که آتیش انشاءالله گلستان است ومتوجه می شود که مصطفی آن طرف شومینه لحاف رو سرش کشیده خوابیده. یکدفعه مثل یک گلوله اتیش عصبی می شود ومصطفی را می گیرد. به باد کتک که کدوم گوری بودی داری چه غلطی می کنی؟ ومصطفی چون تنومند بود محمود را می زند که خون از سر روی محمود جاری می شود.در همان حس گنگی صدای شیما همه غمهای عالم را از دل محمود پاک می کند محمود ،محمود اذان صبح شد بلند شو نمازت قضا نشود. محمود چشمها را باز می کندعه،عه تویی شیما مگرتو نرفتی امریکا؟ من که بهت گفتم به پدر ومادرم تاکید کردم برای مهمانی وتفریح با محمود میایم پیش شما ولی برای اقامت دائم نه. من ایران و مشهد خیلی دوست دارم.
به قلم:زهره بیگم میراحمدی