10 آذر 1403
من آن روز برعکس روزهای قبل با اینکه سختم بود ولی به صاحب کارگاه گفتم :"آقا یحیی می شه من دو ساعت زودتر برم “ صاحب کارگاه چون رو مود نبود:” غر ولندی کرد “و گفت :"که پسر حواست بکار نیست بهت گفته باشم! من به نشانه تسلیم دستها را بالا… بیشتر »
12 آذر 1403
دریکی از شهرهای شمالی کشور ملیحه در هوای سرد پاییزی پرده زمخت پنجره را کنار زد به دانههای بارانی که تند تند به شیشه پنجره اتاق میخورد خیره شد در همان حال چشمانش گرد شد و دستهایش برای دید بیشتر به شیشه چسبان تا بهتر ببیند مامان زری گفت:” باز چی… بیشتر »
04 آذر 1403
در یک روزسرد پاییزی ساعت هفت صبح تو یک شهر ساحلی خوش آب وهواکه تازه مادر پرده های توری ضخیم خانه رادرآورده بود تا شکل خانه را به اصطلاح مناسب فصل سرما کند مصطفی پسر شاد وباصفای خانه با صدای سوت بلبلی دوستش می رود دم در و وبا یک ساک کوچک می اید بلافاصله… بیشتر »